در طی سال های قبل بیماری ها نیز سیاسی شد و کشور ها بخاطر ایجاد نا بسامانی و ایجاد جنگ های نیابتی از ویروس های مختلف تولید شده توسط انسان برای سرنگونی نسلی استفاده میکردند و در سر انجام دوایی برای رفع آن بوجود می آمد.
یادم است که در اخبار، خبر از شیوع ویروس جدید میدادند که طریقه جهش آن از یک انسان به انسان دیگر هنوز معلوم نشده بود و اما شخصی که به آن مصاب میشد در نتیجه به مرور زمان تمام خاطرات زندگی خود را فراموش میکرد تا زمانی که شخص دیگر هویتی برای داشتن نمی داشت.
پزشکان این مریضی را بنام الزایمر سیاه یاد میکردند و همه روزه صد ها شخص به دلایل نا معلوم مبتلا به این مریضی میشدند و به مرور زمان خاطرات گذشته به آنها بیگانه میشد.
من با زحل در همان سال ها ازدواج کردم و زحل یک داکتر وترنر یا حیوانات بود و من نیز در مجله ای منحیث فوتوگرافر یا عکساسایفای وظیفه میکردم.
چهره زیبا زحل کمره منرا را به استراحت اجازه نمی داد و عکس های او را در هر حالت میگرفتم و در البوم خاطرات جا میدادم.
از شروع عروسی من و او حدود دو سال میگذشت و تعداد عکس هایی که تنها از او گرفته بودم به هزارن تصویر میرسد.
روزی زحل منرا در اتاق مهمان خانه نشاند و گفت شاید که تو هم به همین بیماری الزایمر سیاه مبتلا شده باشی.
گفتم:
- منظورت! کدام علایمی در بدن من نیست
گفت:
- هفته ها میشه که چیز ها اندک فراموشت میشود و این آغاز الزایمر است و بهتر است بخاطر احتیاط پیش گیره کنیم
گفتم: من خوبی و چهره های مقبول هیچ وقت یاد آدم نمیره
او را بوسیدم و به کارم رفتم.
روزی در بین راه به خانه بودم که شخص
کامنت ها